
حلقه داستان کرمان برگزار کرد
نقد و بررسی رمان آن مادران این دختران نوشته بلقیس سلیمانی
اولین نشست حلقه داستان کرمان برگزار شد. در این نشست که با حضور جمعی از علاقمندان و نویسندگان و منتقدان کرمان برگزار شد رمان آن مادران این دختران با حضور بلقیس سلیمانی نویسنده این رمان نقد و بررسی شد.
بلقیس سلیمانی در ابتدا نشست گفت: کارهای من از لحاظ زمانی به دهه ی شصت می پردازد و از لحاظ مکانی کارهای من دو پاره است . یک پاره اش در استان کرمان می گذرد و یک پاره اش در تهران می گذرد. این دو پارگی در این کار هم هست اما همواره در کتابهای قبلی من به وضعیت سیاسی دهه شصت می پرداختم اما این بار در واقع یک نگاهی داشتم به اوضاع اجتماعی دهه ی شصت از رهگذر یک قصه ی خانوادگی و خیلی دغدغه ام سیاست نبود. در واقع چیزی که من نوشته ام کم و بیش از زاویه دید ثریا و از زاویه دید نسل خودم به آن پرداختم و فکر میکنم به ثریا بدهکار هستم . این را خود من می دانستم ولی توانایی پرداختن به آن را نداشتم به دلیل اینکه نسل جدید را-با توجه به اینکه دو بچه دارم که هر دوی آنها جوان هستند- خیلی نمیشناختم. امیدوارم کسی پیدا بشود که از زاویه دید آنا به به قضیه بپردازد. معمولا هر نسلی یکطرفه به قاضی میرود و فکر میکند بهترین نسل و بهترین رویکرد را به جهان دارد و بهترین شیوه زیست را داشته است و البته گاهی وقت ها هم از یک زاویه دیگر به این نگاه میکند و آن اینکه همه ی نسل ها خود را نسل سوخته میپندارند.
در ادامه رضا زنگی آبادی در باره کارهای بلقیس سلیمانی گفت: تقریبا بیشتر کارهای خانم سلیمانی را خواندهام. رمان قبلی ایشان "مارون" شاید سیاسی ترین رمانشان باشد، درست است که خانم سلیمانی میگویندکه خیلی در این کار نمیخواستند به موضوعات سیاسی بپردازند اما شاید به نوعی بازتاب اجتماعی آن اتفاقات سیاسی را در این رمان میبینم. در رمان «آن مادران این دختران» فصل اول انگار به نوعی چکیدهی رمان است. زلزلهای (در واقع نشست زمین) اتفاق میافتد و بعد یک شکاف در خیابان ایچاد شده و آدمها دور این شکاف جمع شدهاند. این شکاف دارد یه تقسیم بندی و مرزبندی میکند. در ظاهرشاید خود خانم سلیمانی هم در ذهنش یک شکاف نسلی را روایت میکند. به نظر من خواننده این شکاف درواقع گسست از خیلی چیزهاست. ظاهرا با یک شکاف نسلی طرف هستیم. ولی در عمق ماجرا که نگاه میکنیم. یک بُعدش بُعد اجتماعی است و یک بُعدش نوع نگاه اون نسل و این نسل به زندگی است. در واقع خود ثریا در حال نوشتن پایاننامه دکتری در حوزه فلسفه است و نوع نگاه آدمها به زندگی در واقع پرسشی فلسفی طرح میکند.
مادر هنوز نتوانسته خودش را از گوران (سنت) نجات بدهد. فلسفه غرب میخواند و پایاننامهاش را مینویسد اما تکه کلامش «یا جد سید آقا» است. نوع نگاهش به عشق هم انگار تقابل یک آدم رمانتیک و یک آدم مدرن است. آنا نگاهش به زندگی منفعتطلبانه و عقلانی است و احساس در نوع روابطش جایی ندارد. در صورتی که خود مادر- ثریا- هنوز دنبال یک عشق گمشده در سالهای دور است، کاووس در ذهنش است.
حسین ذوالعلی: دلم میخواست دو پاراگراف دیگر داشت که احساس ثریا را درک میکردیم بعد از اینکه آنا گفت کاووس. من خودم یک لحظه احساس کردم که شاید خود ثریا احساس کرده که به او خیانت شده است. تعهدی که خودش به دخترش این همه سال حفظ کرده اما دخترش این تعهد را حس نکرده. من خودم را جای ثریا گذاشتم چون او هم در قصه مرتب دنبال این است که از شر دخترش راحت بشود.
علی بهرامی: من چون رشتهام جامعه شناسی بوده بیشتر از نظر اجتماعی بررسی کردهام. خانم سلیمانی هم گفت کتاب تم اصلیش اجتماعی است. ولی اگر بخواهیم جامعهای که داستان میسازد توصیف کنیم باید احتیاط کنیم و به ایران تعمیمش ندهیم. چون نمونه تجربی که درنیاوردهایم. یک موقعیت خاص هست. دو خانم در دو موقعیت خاص مورد بررسی قرار گرفته اند. اگر بخواهیم به صورت تیپیک جامعهای براساس روابط این داستان بسازیم، جامعه ای میشود که روابطش گسیخته است. فردیت وآن چیزی که منابع ارزشمند یک جامعهای را متبادر میکند هنوز در آن تولید نشده. رابطه ای که در جامعه ما هم هست، ارتباطات خونی است. همه به دنبال ازدواج هستند که ارتقایی پیدا کنند. ولی به نظر من آن شکافی که خانم سلیمانی سعی کرده بین نسل جوان و نسل خودشان معرفی کند. در واقع وجود ندارد و موقعیت ها فرق میکند. یعنی مادر هنوز نتوانسته به استقلال برسد. دختر هم نتوانسته به استقلال برسد، دقیقا هر دو یک کار را انجام میدهند اما به شیوهی خودشان یعنی هنوز خواستههای مادی و روشی برای براورده کردن آنها به وسلیه استقلال و شکوفایی فردی به وجود نیامده است. هر دو سعی میکنند با استفاده از روابط اجتماعی که دارند نیازهای مادیشان را تامین کنند. در هیچ یک از این دو هم مشاهده نشد که یک رابطه ی عاطفی عمیق با هیچکس داشته باشند. دقیقا یک جامعهی گسیختهای که در آن روابط اجتماعی هیچ رشدی نکرده. همه دنبال معامله ی اجتماعی میگردند.
حسین ذوالعلی: خانم سلیمانی اینکه میگویند روابط عاطفی شاید وجود نداشته باشد و این در نسل قبلی هم همینطوری هست. میبنیم که مادر ثریا هم احساسش نسبت به او همین است. بین آنها هم مدام یک سردی و یک ارتباط دوری را میبینیم. دو جا را دقت کردم. یک جا وقتی آنا بینیاش را عمل میکند و یک جا در پشت سالن کنکور تا حدی احساس مادرانهای در رفتار ثریا میبنیم.
بلقیس سلیمانی: بله. حرف شما درست است. علت این است که نگاه من نگاه کاملا سرد نسبت به جهان اطرافم است. اصولا مایه های شر و پلیدی را در هستی بیشتر میبینم تا مایههای نیکی و خوبی را. به خاطر همین خیلی جاها گفته ام که تم اصلی آثار خودم شکست است و در آثار قبلی هم همینطور است منتهی حیطهها فرق دارد. بیشتر در زمینه شکست سیاسی تا به حال نوشته ام. این حرف درست است. من نمیخواهم ثریا را محق جلوه بدهم. ثریا کم و کاستی های خودش را دارد. و حرف علی بهرامی کاملا درست است که من یک چیزی را میخواستم آن پشت بگویم. این که زنهای ما نسبت به نهاد ازدواج و نهاد خانواده تقریبا میشود گفت یک حس عجیبی دارند. حس زیستنشان در مقابل نهاد ازدواج و خانواده و این که اگر به این دو نهاد نپیوندند زندگیشان در بطلان میگذرد و اصلا زندگی نمیکنند. ثریا اصلا زن مدرنی نیست. هیچکدام ما زنهای مدرنی نیستیم. من این را همه جا میگویم . فقط یک پایش در مدرنیته رفته و یک پاش هنوز در گوران است. این حرف که خیلی در رمان بعدی راجع به آن حرف زده ام این است که نهاد ازدواج و خانواده در ایران نهادی است که پرو بال آدمها را میبندد. هویت فردی را از آدمها میگیرد و تقریبا میشود گفت خلاقیت را هم میگیرد، مخصوصا از زنها. و چنان این نهاد قدرتمند است و چنان سیطرهجو است که دیگر مفاهیم در ارتباط با آن تعریف میشوند. یعنی هم ثریا که یکپایش در سنت هست و حتی آنا، اصلا هویت فردیشان را در پیوستن به نهاد خانواده میبینند. انگار اگر ازدواج نکنند اینها نمیتوانند آدم باشند و نمیتوانند روی پای خودشان بیاستند. یک جایی هست که ثریا میگوید به درک اصلا نمیخواهم شوهر کنم مینشینم کار پژوهشی میکنم و دکتری قبول میشوم. یعنی دارد جایگزین میکند مواردی را که میتوانند جانشین مثلا ازدواج بشوند. من به این خیلی نظر داشتم که چظور ما زنها اصلا خوشبختی و سعادت و کمال و رستگاری را در ازدواج میبینیم. به طوریکه این زن 30، 40سال صبر میکند و هنوز نکتهای که آقای زنگیآبادی گفت بدن این فرد در حال متلاشی شدن است و فروپاشی دارد صورت میگیرد. فروپاشی جسم و بدن دارد اتفاق میافتد. اما هنوز این آدم امید دارد بپیوندد به نهاد خانواده که هویت رسمی به او میدهد. تو گویی زن بیوه زنی که ازدواج نکرده اصلا هویت ندارد و استقلال ندارد، اصلا موجودیت ندارد. حرف من این بود. ولی با حرف علی بهرامی کاملا موافقم که آنا هم دارد همین راه را میرود. آنا هم هنوز به آن وضعیت در واقع وضعیت مدرن نشده است.
رضا زنگیآبادی: یک جایی ثریا میگوید چقدر شبیه مادرم شدهام و بیست و یا سی سال دیگر آنا مثل من میشود. یعنی اینکه علی رغم گذشت زمان آخر هر دو یه شکل هستند. مادر آمده تهران فلسفه خوانده اما بعد سی سال شده است عین مادرش در گوران. یعنی رفتارهایی را با خودش از گوارن آورده تهران و نمیتواند از اینها دست بکشد. آنا هم میداند این زندگی زندگی نمیشود. این اتفاقی که برای مادر افتاده یعنی تنهایی و فروپاشی احتمالا در اینده نزدیکی برای آنا هم اتفاق میافتد.
حسین ذوالعلی: ثریا این سی سالی که ازدواج نکرده هرچی دویده که بهش نرسیده. یکی از دلایلی که میخواهد ازدواج کند این است که تنهایی را تجربه کرده و چیزی به او نداده.
بلقیس سلیمانی: دقیقا. این وضعیتی که همه ما داریم. یه چند تا مسئله دور و بر ثریا هست. در واقع مسئله اساسی که پشت همه اینها هست معنادهی به زندگی است و همه میخواهیم با انواع و اقسام شیوهها معنایی به زندگی بدهیم. با بچه دار شدن، با دکتری گرفتن، با ثروت اندوزی با نوشتن. همانطور که خودش میگوید این مغاک بیبنیاد را بنیادی برایش قائل بشود. میخواهد کاری کند که معنایی از درون این نیستی و پوچی برای خودش دربیارورد. تمام تلاش در این سی سال همین است. یک معنایی که میتواند بدهد این است که بپیوندد به نهاد قدرتمندی مثل نهاد خانواده و با مرد همراه بشود با کسی که میتواند زیر بال و پرش رو بگیرد. مدام دارد به این فکر میکند. از بازی که با مردهای اطرافش میکند این مشخص است و حتی همین الان هم دارد با زمانی و دیگران هم بازی میکند. مدام این را دارد و منم با شما همراه هستم. این یک بُعد فلسفی دارد. این چیزی که شما مطرح میکنید. بهرحال ما آدمهای تک افتاده ای هستیم. ما تنهایم. پرت شده ایم. این را همهی ما میدانیم. حتی وقتی یک خانواده منسجم را تشکیل بدیم. تنها به دنیا میاییم. تنها ادراک میکنیم. تنها غم میخوریم. و تنها ممیریم. یعنی تنهایی سرنوشت ماست. اما بُعد اجتماعیش را که نگاه میکنیم برای درمان این تنهایی اولین کاری که میکنیم پیوستن به دیگری است.
بهناز صالحی: چیزی که برای من خیلی جذاب بود پرداختن به تن و زنانگی و آن تنانگی که از فصل اول داستان شروع میشود و ادامه دارد تا آخر داستان. یعنی از اول داستان یکی از دغدغههای اصلی راوی ثریا همان پرداختن به بحث تن و تن زنانه است. که خیلی هم جسورانه نوشته شده. خیلی خوب بود. راجع به روایت که خیلی روایت خوبی بود. راوی علی رغم اینکه تک راوی هست. داستان خسته کننده نیست. فلاش بکهایی که میزند و برمیگردد، همه ی اینها خب خیلی جذاب بود.
حامد حسینیپناه: بگذارید از گودالی که آقای زنگیآبادی شروع کردند شروع کنم که در مارون بود. و یکسری ادم آن طرف گودالی بودند و یکسری ادم این طرف گودالی. این شکافی که در کوچه به وجود میاید بر اثر نشست زمین انگار برای همه هست. ولی این شکاف بین نسل ها نیست. از اسم رمان که وارد رمان میشویم. انگار دارید به ما میگوید شکاف هست ولی شکاف بین نسل ها نیست. میخواهید در رمان به ما بگوید مادر و دخترها، ملکه با ثریا و ثریا با آنا، این شکاف همیشه بین آنها است. ولی این گودال، این شکاف نشست زمین اصلا بین نسل ها نیست. انگار بین همه ادمهای این محله است. همگی انگار با هم فاصله دارند. تک تک ادمهایی که اینجا جمع میشوند حتی مامورهای آتشنشانی که میایند. انگاری مشکل بین همه آدمهای جامعه ما هست.
حسین ذوالعلی: خانم سلیمانی این ماجرای بدن و ربطش با خود فرد و اینکه میگویید از متن بیرون نزده، کاملا مشهود هست که نویسنده سعی کرده که این در روایت تنیده بشود و بیرون نزند و حالا به عنوان یک ماجرای فلسفی در داستانی که نسبتا ساده دارد روایت میشود. من احساس کردم که رها شده. نویسنده به آن اشاره کرده، در پایان نامه ای که میخواهد بنویسد یا به شکل هایی به این فرسایش ثریا و بدن اشاره کرده است.
بلقیس سلیمانی: کلیت وضعیت این زن به بدنش مربوط است. یعنی نمیخواست جواب سوال بدهد. کل داستان از این بدن ثریا دارد فوران میکند.
حسین ذوالعلی: آخر که اتفاق میفتد، یعنی اواخر داستان این هم به جایی نرسید. از متن بیرون نزد اما خیلی به سامان هم نرسید. اما وقتی آن اتفاق میافتد و آن شوک وارد میشود احساس کردم اینجا به سامان میرسد. احساس کردم ثریا اینجا در همین ماجرای بدن به آنا باخته است.
بلقیس سلیمانی: دقیقا.
رضا زنگیآبادی: رمان خیلی جزیی پرداز هست. یعنی درست است که اینها بیرون نمیزند اما به آن اشاره میکند. آنجا که میرود خانهی استاد و میگوید دهانش را باز کرد و دو تا از دندان هایش نیست. یعنی جزئیاتی که این کلیت را میسازد. نویسنده چیزی تجویز نمیکند. نویسنده یک موقعیتی برای شما ترسیم میکند و این موقعیت باعث میشود که شما به آن فکر کنید. آن چیزی که آلن بدیو به آن میگوید «وضعیت فلسفی». پرسشهایی طرح میکند که اساسا جواب سرراستی ندارند چون اگر به پرسشهای مهمی که طرح میکند جواب سرراستی بدهد دیگر ما با ادبیات و هنر روبرو نیستیم. این تبدیل میشود به ایدئولوژی، یعنی شما اگر میخواهید پاسخ های سرراستی داشته باشید میروید سراغ ایدئولوژی. یعنی جوابهای سرراست به پرسشهای پیچیدهای که اصلا جواب سرراستی ندارند.
مهدی بهرامی: رمان یک نوشتهی خلاقهی متفکرانه است. در نتیجه یک هدفی از چیدنش بوده. برای پی بردن به انسحام متن باید مسئله متن را کشف کنیم. این رمان خیلی جزئیات دارد. پر از جزئیات است. و اولین رمان شماست که دغدغه سایسی ندارد و دغدغه ها و ایدههای کلانی که بر ذهن بشر استوار است ندارد. از این بابت سعی کردم که ببینم آیا این رمان انسجام دارد و این همه جزئیات برای چه هست. شما به انقلاب، به ایدهها به چپ، به راست، به کمونیست، سرمایهداری ، زیاد به اینها نمیپردازید. به سبزی خوردن به خریدن یک رژ لب، به لذتی که در مثلا جزئیات هست. و رمان هم همینطور پر از جزئیات هست. انگار رمان ایده و مسئلهاش این است که ایدههای کلان دورهشان تمام شده و ما در فرم چگونه این را میبینیم. ما اکبر را دیگر شهید نمیبینیم. اکبر را چگونه میکشیم؟ در یکی از جزئیات. یعنی نرسیدن به اتوبوس. نداشتن پول که ماشین بخرد. نداشتن پول که تاکسی سوار شود. دقیقا اتفاقی که برای اکثر ما میافتد. اکثر ما به دلیل فشار خون میمیریم. این فرد مثلا سبزی نخورده و سرطان گرفته است. مثلا به تاکسی نرسیده و اینجور شده. من فرم رمان را که نگاه میکنم میبینم در اجرا هم همین است. یه اتفاق بدی که در نقد میافتد این است فردی که یک کتاب میخواند بعد میخواهد تمام داستان ها را بدون اینکه شخصیت و روایت را کشف کند براساس ایده ی کلان قضاوت کند. یعنی اینکه این همه جزئیات در یک رمان برای چه هست. برخلاف آن حلقههای بزرگ ایدهها که سالها ما را گرفتار خودشان کرده بودند. کمونیستی، بنیادگرایی، سرمایهداری و غیره. اما همین جزئیاتی که ما به آنها اهمیت نمیدهیم سرنوشت ما، لذت ما و زندگی ما به آنها بستگی دارد و این رمان هم همینطور فرمش را انتخاب میکنند و از این دید من به انسحام میرسد. یعنی اینکه با نفی ابرروایتها، روایتهای کلان و پرداختن به جزئیات همان ایدهای که در فلسفه میگویم و من الان مطمئن شدم شما هم دارید به همین نکته اشاره میکنید. اینقدر این ایدهها کلان هستند و تاثیر مخربی داشتند که میگویم لذت که نفی شده هیچ، بشر به درجهای رسیده که از خودش بدش میآید. یعنی ما خود متن را مستحق لذت نمیدانیم. نمادش ثریاست. چه جوری؟ مثلا ثریا احتیاج به مرد دارد. احیتاج به خیلی چیزهای دیگر دارد؛ ثریا بیپول است میخواهد صرفه جویی کند ولی میوه گندیده میخورد. شما وقتی میوه گندیده میخوری، پول میوه را دادی ، یعنی شما صرفه جویی نکردی فقط خودت را از لذت خوردن میوهی تازه محروم کردی. همین اتفاقی که به صورت بزرگترش برای کاووس میافتد. یعنی با کاووس ازدواج نمیکند و دخترش مجبور میشود با به نوعی یک میوه گندیده روبرو بشود. از نظر من این رمان بسیار منسجم بود هر چند که من "مارون" را فوقالعاده دوست داشتم ولی فکر کردم این رمان یک رمان مدرنتری. مگر ما همگی شهید میشویم یا همگی ترور میشویم؟ مردم همه همینجوری زندگی میکنند. طعم این چیز شیرین باشد لذت میبریم. شیرین نباشد لذت نمیبریم. منم مثل دوستان خیلی شکاف نسلی اینجا ندیدم. تنها شجاعت دیدم مثلا ثریا میگوید من میخواهم دکتری ام را بگیرم که با کاووس برابر بشوم . ولی آنا میگوید من جوانم و برابر میشوم. تمام. تنها چیزی که دیدم اینکه نسل جدید علی رغم اینکه آن میراث عدم لذت بردن را به ارث برده. ولی از همانی هم که هست میخواهد استفاده کند. یه چیزی هم بود نمی دانم تعمدی بود یا نه. به نظر میآمد یک توازنی به صورت کلاسیک ایجاد میکند بین کاووس و آنا و احسان و ثریا. نمیدانم خوداگاه بود یا نه که احسان علی رغم اینکه آنا به او جواب رد میدهد میگوید میخواهم دکتری بخوانم و با هم برویم بازهم به من کمک کن. شاید آن زیر ثریا این فکرها را داشته باشد. درباره اینکه مثلا آیا موضع ثریا نسبت به این ازدواج چه بوده. من فکر میکنم خانم سلیمانی هم گفت هم نگفت، به چه شکل؟ با آن کابوسهایی که میدید. وارد خانه که میشود زالو میبیند. یعنی اینکه با زرنگی و تقلب نویسنده این کار را میکند. نویسنده یعنی کسی که حرفش را زده است و پایش را از معرکه کنار کشیده. اینجا خانم سلیمانی چکار میکند؟ وارد آن خانه میشود، زالو می بیند ولی دیگر موضعی راجع به زادواج این دو نمیگیرد.
حسین ذوالعلی: سوال شکلی هم به جز این بحث دارم. چون اشاره کردند به زاویه دید. گفتند زاویه دید خسته کننده نیست و خواننده را همراه میکند. از زاویه دید ثریا همه چیز را میبنیم و گاهی احساس میکنیم ثریا دارد روایت میکند و بعد میبنیم نه این ثریا نیست. چگونه به این رسیدید؟
بلقیس سلیمانی: در واقع راحع به این سویه ی روایت که کتاب بعدی ام هم همینگونه است. خیلی راجع به این فکر کردم. دوست داشتم اقای زنگی آبادی و دوستان راحع به این صحبت کنند. زاویه دید دانای کل اما دانای کل به ذهن نیست. به ذهن ثریا هم نیست و به دنیای اطراف ثریا است. ولی گاه گاهی هم ذهن ثریا وسط میاید وهم زبان ثریا. این را در رمان بعدی ام هم هست.
مهدی بهرامی: فکر میکنم این در واقع تفاوت بنیادی نداشت با اینکه مثلا شما یک راوی بیرونی – نمیگویم دانای کل- بیرونی داشته باشید بعد یک شخصیت هم دارید که درون روایت است. بعد مثلا جملاتی آورید مثل "فکر کرد" یا "اینطور تصور کرد" و یا "به خیالش رسید". یعنی تقریبا خیلی هم تفاوت نداشته و کار خودتان را راحت کردید.
بلقیس سلیمانی: واقعا دیگه الان به نظرم اینها خیلی بیمزه شدهاند
مهدی بهرامی: این داستان را تکنیتکی کرد بود. زوائد را زده و متن یکدست تر شده بود. ما یک بحثی میکردیم در مورد هویت راوی. چون می گویم هویت راوی مهم هست. به این دلیل مهم است که مثلا این راوی کی هست. چی هست و چرا درباره مردها و تنهایی مردها قضاوت میکند؟ مثلا آن استاد، خیلی بیرون و دور و با تمسخر با او برخورد میشود. یعنی تمام مردها را به نوعی با فاصله از آنها حرف میزند. از این منظرشاید قابل مطالعه باشد که هویت راوی چگونه است. راوی چقدر با ثریا اشتراک فکری دارد. چقدر اشتراک هویتی دارد. درست است که هیچوقت ثریا را قهرمان نمیداند ولی ثریا خودش هم خودش را قهرمان نمی داند. یعنی از این منظر ما میتوانیم بگویم این راوی نه تنها در کلام و غیره به ثریا نزدیک است که از نظر نگاهش به جهان هم به ثریا نزدیک است.
بلقیس سلیمانی: فکر میکنم که ثریا قرار نیست که ادم یک دست و یک پارچه ای باشد. شخصیتش. ذهنش، به نوعی توهماتی که برای او گذاشتم، همینطور پریشانی هم دراو هست. ضمن اینکه این پریشانی گاهی وقتها مثلا ثمره تنهایی است. گاهی ثمره رنجهای فردی، گاهی ثمره طبقه ات هست گاهی ثمره جنسیتت است. به خصوص جنسیت فرهنگی زده، یعنی جنسیت مثلا زن ایرانی، جنسیت زن ایرانی است. رنگ و لعاب ایرانیت را با خودش دارد. برای مثال فرض کنید ما مفهومی به اسم آبرو داریم. خیلی جالب است وقتی ما در دهه ی شصت در خیابان رابر راه می رفتیم فقط جلوی پایمان را نگاه میکردیم. مطلقا اطراف را نگاه نمیکردیم که یکبار یکی از بچه ها با اتوبوس تصادف کرد. به ظوریکه یک زن ایرانی ضمن اینکه تمایلات جسمانی و غرایز خودش را دارد.اما مفاهیم برساخته ی اجتماعی فرهنگی برغرایز طبیعی مسلط میشوند، یعنی چیزی که من یمخواستم بگویم ضمن اینکه ادم اینها رامیاورد تا یک جایی بعد انگار آن مفاهیم برساخته اجتماعی آن را پس میزنند. میگویند دست نگه دار.