
کلپک
عباس عبدی
اينجا بهش ميگويند كلپك كه همان مارمولك خودمان باشد. مرتب روي ديوارها و دور چراغهاي روشن ميگردد و پوست نازك خاكي رنگ زير گردنش را پر و خالي ميكند. نفس ميكشد. خيره ميشود به شكار كوچولويش و ناگهان...! تاوقتي بالاست هيچ خطري ندارد. حداقل براي من يكي. ولي يادم هست يك بار نزديك بود پدرم را بكشد. بچه بودم و تو يك خانهی سازماني دو اتاقه در ايستگاه دو محله شركتي آبادان كه اسمش را فرحآباد گذاشته بودند زندگي ميكرديم. يك شب پایيز يا زمستان بود. از اينجهت ميگويم پاییز یا زمستان چون خوب يادم هست همهمان تو اتاق خوابيده بوديم. نصفههاي شب از سر و صدا و گريهی خواهرها و برادرهام بيدار شدم. من هم پا به پاشان گريه كردم. فهميده بودم پدرم حالش به هم خورده و آمبولانس آمده هيكل بيجان او را به بيمارستان برده. مادرم هم گريهكنان باهاش رفته بود. زن همسايه آمده بود خانهمان و مواظب ما بود. نميشد گريه نكنيم. آخر پدرمان داشت ميمرد. گريه كرديم و بعد يكي يكي خوابمان گرفت و خوابيديم. صبح كه بيدار شدم مادرم برگشته بود. خوشحال شدم شنيدم پدرم زنده است. دكتر گفته بود از غذاي مسموم اينطور شده. مادرم قسم و آيه خورده بود كه سهم پدرم را از همان آبگوشتي گذاشته بوده كه بقيه ما خورده بوديم و چيزيمان نشده بود. دكتر گفته بود پس لابد ظرف غذا گذاشتي بيرون چيزي افتاده توش. مادرم به فكر فرو رفته بود.
وقتي پدرم خوب خوب شد و برگشت، طوريكه انگار خودش تمام وقت آنجا بوده و همه جريان آن شب را ديده و اصلا سر كار نبوده كه آخر شب بيايد و صدا بزند:« زن! غذاي منو بيار! » تعريف ميكرد كه مادرم كاسهی آبگوشت او را گذاشته كنار ديوار و يك مارمولك چاق و چله از آن بالا تالاپي افتاده توش و دستپاچه درآمده. اما آن قدر سم روي پوستش جمع شده بوده كه درجا پدر پدر پدرمان را در آورده. بعد هم سربسر مادرمان ميگذاشت: حتما ميخواستي كلكم كنده بشود سراغ شوهر جوانتر بروي ها؟
مادرم خجالت ميكشيد وميرفت تو فكر. آخرش هم يادش نيامد آن شب كاسهی آبگوشت را كجا گذاشته بود. از آن موقع چهل و چهار پنج سال ميگذرد. مادرم به رحمت خدا رفته. پدرم چند ماهي بعد براي خودش يك زن خيلي جوان پيدا كرد. خبر دارم اين يكي را از آبادان برداشته برده به يك جاي سردسير تو يك خانهی خيلی بزرگ و راحت با هم زندگي ميكنند. جايي كه لابد مارمولكها نيستند و اگر هم هستند اين طور روي ديوارهاي داخل و بيرون خانههاش جولان نميدهند.
توخانهاي هم كه من زندگي ميكنم كلپكها هستند. اما همانطور كه گفتم براي من يكي اصلا خطر ندارند. چون از همان شب بچگي ديگر از آبگوشت بدم آمد. يادم هم نميآيد جايی رفته باشم و آبگوشت خورده باشم يا از سر ناچاري خودم پخته باشم و يك كاسهاش را گذاشته باشم جايي براي بعد. ولي خب... گاهي كه ناغافل درب كشويي هال همين خانه را باز ميكنم و ميخواهم بروم تو آشپزخانه يا دستشويي و ميبينم يك چيزي روي ديوار تكان ميخورد و بالا ميرود نميتوانم بيتفاوت باشم. «اَه كه...! بازهم تو! صد دفعه گفتم پایين نيا! قرار نشد بيايي پایين! توكه نميخواهي رابطهمان بدجور به هم بخورد!؟ »
ياد مادر خدا بيامرزم ميافتم. ميفهمد يا نميفهمد همان بالا ميماند. حداقل تا وقتي آن اطراف هستم و سرو صدا در ميآورم حدود خودش را رعايت ميكند. كاش هميشه اينطور باشد. «يك رابطهی ماندگار!»
پريشب كه مثل تمام اين چند ماه كه تك و تنها توي اين خانه نسبتا قديمي سركردهام و همه كار ميكنم جز خود كار، خوابيده بودم روي تخت و چراغ بالاي سرم هم روشن بود. winamp روي چهارصد پانصدتا آهنگ لري و كردي و قشمي ولاوسانگز ايراني وكلايدرمن و بندري و اندي دور ميزد و اِي..، فضا را شاد ميكرد كه يكهو تلفن زنگ زد. اول فكر كردم قسمتي از يك آهنگ است.
پريدم و تا آمدم برسم به تلفن، چهار پنج تا مجله و كتاب و پوست هندوانه و تنگ خالي آب را به اينطرف و آنطرف شوت كردم.
نه سلامي نه عليكي، انگارنه اول صبح... اي بابا! ساعت نزديك هشت بود. «اشتباه گرفتين خانم!»
خوابآلود كانكت شدم. چك كردم. شروع كردم به جمع و جور كردن وسايل. فلاسك چاي و پوست ميوه و تخمه و ليوان سراميك دستهدار و باقي.« بابا تو ديگه كي هستي؟ به ما ميزني يه دستي؟»
سيني را برداشتم كه بروم. معطل كردم جوابش را بدهم. « خود تو كي هستي بابا ؟دخترهی...تپل!»
به سمت آشپزخانه رفتم. « بابا خودتو كي هستي؟ منو هل ميدي دو دستي...! »
در كشويي هال كوچك را باز كردم. ناگهان چيزي افتاد روي گردن لختم. دست زدم فوري و دويدم و خم شدم و صدايي هم ازم در آمد. شايد يك تكه از همان شعر من درآوردي كه نصفه نيمه تو دهانم خشك شده بود، شايد هم يك چيز ناجورتر. بيچاره كلپك بيشتر از من ترسيده بود و به زحمت خودش را به ديوار رسانده بود و به سرعت بالا رفته بود. سيني را توي ظرفشويي گذاشتم و دست كشيدم روي گردنم. چپ چپ نگاهش کردم. «فردا چي؟ لابد نقشهات اين است كنار رختخوابم پيدات شود يا نزديك ظرف آب شيرين؟ شايد هم تا بخواهم كانكت بشوم ازپشت كيس سربكشي كه يعني...؟»
از همان دور نگاهي به ديوار هال كوچك دم دري انداختم و گوشهی چهارچوب حمام و دستشويي پيداش كردم. به عادت اين چهل و چهار پنجاه سالي كه گاهي ديدهامش و درست شبيه همان وقتيكه روي ديوارحياط خانه ايستگاه دو فرحآباد جست ميزد كه جيرجيرك و پشه كوري بگيرد، پوست شفاف سينهاش بالاو پایين ميپريد.« براي اين كاركه نبايد بكشمت!»
ياد مادرم افتادم كه همهاش فكر ميكرد نميشود مارمولك بيفتد توي كاسهی آبگوشت و فرز دربيايد و دوباره برود سر جاي اولش روي ديوار. هيچكس هم نبيند جز دكتر و پدرم!؟ همان دوتايی که وقت شام آن شب به كل تو خانه نبودند. « اين جنگ را تو شروع كردي!»
قوطي آكبند حشرهكش را كه يك ماهي پيش خريده بودم و مدتي بود همانجا پشت كيسههاي نمك يددار و جعبه چاي الكوزي چپكي افتاده بود برداشتم. عكس چند تا سوسك پرنده ومگس بزرگ و سياه روي آن بود.«نميكشمت! قول ميدهم! »
قوطي حشرهكش داغ و سنگين بود. يك عالمه گاز آماده پرتاب و انبساط توش بود. مارمولك همانطور سرش را بالا گرفته بود و نفس نفس ميزد.« پوف ف ف...!» ابري به سمتاش پاشيدم. از بو يا صدا يا من يا هوا كه مقابل چشمش تاريك شد فرار كرد. درز چهارچوب در سرويسها را رد كرد و سر از راهروي سرويسها در آورد.« حداقل برو بالا احمق! برو بالا! » سريع خودم را رساندم آنجا و دو متري دورتر از او ايستادم .« پوف ف ف ...!»
همينطور كه بوي گازویيل زير دماغم زنده ميشد دستم را بردم جلوتر. تكاني خورد و پشت يك تكه چهارتراش باريك مخفي شد. دم آويزانش پيدا بود. برق ماده حشرهكش را روي سرتاسر دمش ديدم. «خوب شد حالا؟!»
با احتياط از زير نعل درگاهي چوبي در رد شدم و برگشتم به آشپزخانه. سرم كمي گيج ميرفت. گمانم نصف حشرهكش را از تو دماغم كشيده بودم بالا. شنيدهام براي رفع مسموميت بايد فوري يكي دو ليوان شير سركشيد، اما آنموقع شيركجا پيدا ميشد؟ يخچال را گشتم و يك كيسه پلاستيكي دوغ پيدا كردم. صداي تالاپش آمد. انگار افتاده باشد روي سراميكهاي ارزان كف . قوطي را برداشتم و رفتم سمت صدا. سرك كشيدم. پيدا نبود. ديدمش. درست گوشهی در توالت. نيم متري خودش را كشيد بالا و فوري از روي كاشيهاي ديوارسر خورد پایين. ميجنبيد اما بيفايده. دماغم را با انگشت محكم گرفتم.« پوف...» دستم را تا يك وجبي سرش جلو برده بودم. «قبول کن جنگ ما ديگر تمام شده!»
سرتاسر پوست نازك خاكي رنگش برق ميزد. ناي بالارفتن نداشت. حداقل تا مدتي...برگشتم و لباس زير برداشتم و حولهاي روي دوشم انداختم. عين لارنس اوليويه كه اسپارتاكوس را شكست داده بود و ميرفت توي استخر قصر خودش آبتني كند. بوي حشرهكش همهی فضاي جلوي حمام و توالت را پر كرده بود اما زير دوش هيچ بو يا صدايي شنيده نميشد.
وقتي شامي دست و پا كردم و داشتم سيني و سفره يك نفرهام را ميبردم ديدمش كه خودش را به زحمت رسانده بود پاي چهارچوب آلومينيومي در هال و مات نگاهم ميكرد. « زياده روی کردم؟!»
بايد برش ميداشتم و مواظب سم روي پوستش بودم. جاروي برقي را كشيدم جلو. ناگهان مارمولك بزرگ ديگري از پشت جارو جست زد و با سرعت روي ديواربالا رفت. « زنشه يا شوهرش؟»
جارو را روي درجه كماش روشن كردم و نزديك مارمولك اولي بردم. « تو لازم نيست ناراحت باشي! خوب همه ميميرند!»
مارمولك دم مرگ را با خلا جارو برداشتم و آرام از پنجره آشپزخانه بيرون گذاشتم.« فقط معلوم نيست كيها زودتر بميرند! زنها يا شوهرها!»
مارمولك رويِ ديوار همه حواسش به من و كارهايم بود.« شايد هم تو زودتر بميري!»
همانطور كه زير چشمي هواي او را داشتم، سيم جارو را جمع كردم. «بهتر است قول بدي دفعه آخري باشه كه اینقدر پایين ميآيي!»
درب كشويي را بستم و آمدم نشستم اينجايي كه الان هم نشستهام. رفتم تو فكر. بعد هم با خودم قراري گذاشتم. قرار گذاشتم ملاحظه کنم و هر بار، قبل از اينكه بخواهم در كشويي هال را باز كنم، درست و حسابي بزنم زير آواز. از هر كي بلدم چيزي بخوانم. حتي از برو تو ديگه كي هستي...! شايد تو خانهی به اين بزرگي، من و اين مارمولكها بتوانيم براي هميشه راحت كنار هم زندگي كنيم.
21 /3/ 85 قشم
مربوط به ماهنامه شماره 5