فصلنامه ادبی داستانی خوانش

ایتالین استوری

ایتالین استوری
نویسنده: الهام شمس

بالاتر از همه مامان ایستاده و گوشش را چسبانده به در، بعد، پایین سر مامان سر سمین به در چسبیده و پایین‌تر از او سر سمن. به ترتیب: مامان، سمین، سمن. سمن می‌پرسد منظور این زن چیست که می‌گوید ... مامان می‌گوید: هیس! چرند مي‌گويد. ما منتظر مي‌مانيم او گوشش را محکم‌تر به در می‌چسباند. بعد روی شانه سمین می‌زند و دستش را در هوا می‌چرخاند. سمین منظور مامان را می‌فهمد. می‌رود و زیر گاز را کم می‌کند، چراغ‌ها را هم پاک می‌کند، خانه را هم جارو می‌کشد. سمن از زیر بغل مامان خودش را بیرون می‌کشد و شروع می‌کند به تاب خوردن دور خودش. دو نفر بیرون در خداحافظی می‌کنند ، مامان راست می‌ایسـتد و هوای سینه‌اش را بیرون می‌دهد یا آه می‌کشد انگار، به سـاعت نگاه مي‌كند بعد همه بلافاصله شروع می‌کنند به تاب خوردن. وقتی سرشان گیج خورد و روی زمین افتادند صدايي از بيرون مي‌آيد، مثل اين‌كه چيزي فلزي روي زمين كشيده مي‌شود و يا شايد کسی جیغ می‌کشد. سمین می‌گوید امروز این چهارمین باری است که زن خانه‌ی بغلی بچه می‌زاید. مامان و سمن درازكش دست‌شان را زير چانه‌شان ستون مي‌كنند و پاهاي‌شان را توي هوا تاب مي‌دهند و به ســـــمين گوش مي‌كنند؛ بچه‌ها را یکی یکی توی حوله مي‌پیچـــد و توی کارتن می‌گذارد و می‌چیند توی ایوان. مامان می‌گوید طفلکی‌ها. سمن می‌گوید هر کدام از بچه‌ها یک‌جور متولد می‌شوند. مامان می‌پرسد که سمن از کجا می‌فهمد؟ سمن می‌گوید جیغ‌های‌شان با هم فرق دارد. همه به هم نگاه می‌کنند ، خودش اول از همه خنده‌اش می‌گیرد، بعد مامان و سمین هم می‌خندند، بعد هر سه از خنده ریسه می‌روند و می‌افتند روی زمین. پس الان هم دوباره زن اتاق بغلی بچه زاييد وآن‌ها هر کاری می‌کنند نمی‌توانند جلوی خنده‌شان را بگیرند. مامان می‌گوید برای این زن اتاق بغلی این‌قدر بچه می‌زاید که خانه‌شان ایوان دارد و غصه‌دار به در اتاق نگاه مي‌كند. هروقت مامان غصه‌دار می‌شود سمین فوری شـستش خبردار می‌شود و كاري مي‌كند كه مامان غصـه‌اش يادش برود. می‌گوید اگر این‌طور پیش برود این زن ایوان خانه‌اش پر از کارتن می‌شود و مجبور می‌شود هر چه زودتر آن‌جا را ترک کند آن‌وقـــت ما می‌توانیم جای او را بگیریم . مامان خوشــحال می‌شود و هم‌دیگر را بغل می‌کنند و می‌بوسند، سه روز تمام همدیگر را می‌بوسند. روز چهارم یکی در می‌زند. مامان با تهدید می‌گوید اگرغریبه بود به این‌جا بگویید خانه. سمن و سمین می‌گویند ما دهان‌مان قرص است وهرکدام یک بالش روی دهان‌شان می‌گذارند و روی‌شان هم یک پتو می‌کشند. مامان می‌گوید بیایید بیرون غریبه دیگر در نزد و سفره پهن می‌کند. دوباره کسی در می‌زند. مامان می‌گوید هیس و به سفره اشاره می‌کند. دستش را مثل قاشق به دهانش مي‌برد یعنی غذای‌مان را بخوریم. کسی دوباره در می‌زند و از پشت در می‌گوید مادام کارینا یشکوونسکی ... مادام کارینا یشکوونسکی ...با توام؟ نگران نيستي كه هنوز نيامده؟ سمن خنده‌اش می‌گیرد، اول قاشق را جلوی دهانش می‌گیرد بعد دست دیگرش را روی قاشق می‌گذارد تا نخندد. برای مدتی صبر می‌کنند بعد که صدایی نمی‌شنوند دوباره شروع می‌کنند به غذا خوردن. مدتی همه در مورد غذا حرف می‌زنند ، بعد غذا تمام می‌شود، حرف‌ها هم تمام می‌شود ، مامان همین‌طور که زیر چشمی به سمن و سمین نگاه می‌کند سفره را با کف دست پاک می‌کند. سمن و سمین هیچ کاری نمی‌کنند و به دستان مامان نگاه می‌کنند مامان یک‌دفعه کف دست‌هایش را به هم می‌زند و می‌گوید الان براي‌تان قصه مي‌گويم . سمن و سمين مي‌نشينند روبروي مامان: هشت مرد از هفده مرد محله‌ي پالمادور در كارخانه‌ي لوازم يدكي كمپرسورهاي پيستوني كار مي‌كردند كارخانه‌اي كه اخيرا در يك مناقصه غير دولتي به آقاي لوييجي صاحب املاك باغ بلوط تابستاني واگذار شده بود؛ اين هفت مرد يعني آبلو لومباردي، بنونوتو ريچي، الپيديدو ديفرانسسكوآنتوني، دزي گالو، اتوره مانچيني ، جيانلوكا كنتي و ماسيميليانواسپوزيتو، صبح كه مي‌شد همگي در تقاطع خيابان مالا استرانا جمع مي‌شدند تا سوار اتوبوسي شوند كه هر روز صبح ساعت 6 از آن‌جا به مقصد ميدان بولني حركت مي‌كرد. سمن خميازه مي‌كشد و زير چشمي به سمين نگاه مي‌كند ، سمين ابرو بالا مي‌اندازد و به مامان اشاره مي‌كند . ميا كوچكترين دختر اتوره هر روز صبح مسير خانه تا ميدان اتوبوس را پياده با پدرش مي‌آمد. او عاشق اين مسير بود در طول راه همه‌ي حواسش به سايه‌هاي منحني‌واري بود كه روي سنگ‌فرش جاده پهن مي‌شد و با خنكاي هواي صبحگاهي اكتبر در هم مي‌آميخت. هيچ‌چيز او را از طي كردن اين راه باز نمي‌داشت. اتوره به او قول داده بود دوشنبه‌ی هفته‌ی آينده او را با خود به حومه‌ی شهر ببرد جايي‌كه كارخانه آن‌جا بود. سمن لب‌هايش را با انگشـــــت مي‌گيرد و لپ‌هايش را تا مي‌تواند باد مي‌كند، به نوك دماغش نگاه مي‌كند ، چشم‌هايش چپ شده. جيانلوكا كنتي در آستانه‌ي ميان‌سالي هر روز كه موهاي جوگندمي‌اش را جلوي آينه مي‌ديد هنــــــوز فكر مي‌كرد چيزهايي هست كه بتواند با آن ... سمين پايش را دراز مي‌كند و دست‌هايش را به ناخن‌هاي پايش مي‌رساند. سمن باد لپش را خالي مي‌كند و مي‌گويد كه خسته شده . سمين با اين‌كه مي‌ترسد مامان ناراحت شود مي‌گويد مثل اين‌كه ما حال قصه شنيدن نداريم و كف اتاق ولو مي‌شود سمن هم همين كار را مي‌كند. مامان شانه بالا مي‌اندازد و مي‌گويد خب؟

 

ساعت‌ها مي‌گذرد،‌ مامان ادامه مي‌دهد خب پس بیاییم رنگ پنجره را به اندازه‌ی یک دوزاری پاک کنیم و از آن‌جا بیرون را نگاه کنیم، هنوز مامان حرفش تمام نشده سمن پریده و رنگ پنجره را پاک کرده و برای بقیه تعریف می‌کند بیرون چه خبر است، می‌گوید آفتاب روي برج ساختمان روبرويي مي‌تابد، ماشین‌ها توی خیابان‌ند و بوق می‌زنند و قسم می‌خورد که کسی از خیابان رد می‌شود و كلاهش را براي كسي از سر بر مي‌دارد و یک پلیس با دستکش سفید و کلاه لبه‌دار و واکسیل‌هايي نو و براق روی شانه‌هایش سر خیابان دست‌هایش را بالا می‌برد و ماشین‌ها را راهنمایی می‌کند و پسری با کلاه کپی روزنامه می‌فروشد. سمین و مامان به هم نگاه می‌کنند، هر دو می‌دانند که سمن دروغ می‌گوید اما به روی خودشان نمی‌آورند. مامان کلاف بافتنی‌اش را روی دامنش می‌اندازد و نخ را دور انگشتش می‌پیچد همين‌طور كه به ساعت نگاه مي‌كند شروع می‌کند به بافتن، سمین هم. تا سمن حرف‌هایش تمام شود سمین یک ژاکت نارنجی می‌بافد و مامان یک شلوار آبی، بعد آن را به سمن هدیه می‌دهند تا او نفهمد که به دروغ‌هایش پی برده‌اند . همین‌طور که سمن دارد لباس‌هایش را می‌پوشد مامان یواشکی می‌رود و پنجره را رنگ می‌زند مامان یک لنگه‌ی پنجره را رنگ آبی می‌زند و سمین لنگه دیگر را صورتی می‌کند بعد مامان روی لنگه‌ی صورتی رنگ آبی می‌زند و سمین لنگه‌ی آبی را صورتی می‌کند حالا حالاها این کار ادامه دارد.................................................................................................................................................................... حالا هر دو خسته شده‌اند و افتاده‌اند روی زمین زبان‌های‌شان یک‌وری در آمده است نفس نفس می‌زنند و عرق از دو طرف کله‌شان مثل فواره بیرون زده. سمن به پنجره نگاه می‌کند می‌گوید فهمیدم چه کار کرده‌اید و می‌زند زیر گریه. سمین به مامان نگاه می‌کند مامان هم اشاره می‌کند که باید يك‌جوری از دلش در بیاوریم. مامان می‌گوید بازی شروع شد، دراز می‌کشد و لباسش را بالا می‌زند و می‌گوید من شکم می‌شوم سمن این بازی را خوب می‌شناسد می‌خندد و صورتش را فرو می‌کند توی شکم مامان. بعد سمین می‌شمارد، به پنجاه‌و‌نه که می‌رسد سمن نفسش بند می‌آید و سرش را بالا می‌آورد ....هووووووف. حالا نوبت سمین است، سمن می‌شمارد، به پنجاه‌ونه که می‌رسد سمین نفسش بند می‌آید و سرش را بالا می‌آورد .....هووووووف. اما سمین می‌گوید که سمن تقلب کرده می‌گوید که سمن آهسته آهسته می‌شمارد. سمن می‌گوید این‌طور نیست، هر دو تایشان عصبانی هستند اول یکی، یکی را می‌زند بعد دیگری آن یکی را. حسابی هم‌دیگر را کتک می‌زنند طوری‌که دیگر نا ندارند اما باز هم هم‌دیگر را

 

می‌زنند. مامان دو زانو نشسته و نگاه می‌کند آخر سر می‌گوید خب بچه‌ها بسه. بچه‌ها هم دعوا را تمام می‌کنند و دوباره بازی شروع می‌شود. این بار سمین می‌خوابد و می‌گوید حالا من شکم می‌شوم. سمن می‌گوید که تو نمی‌توانی چون شکم نداری. سمین می‌گوید دارم و شکمش را باد می‌کند، شکمش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. مامان می‌گوید الان می‌زایی. سمین گریه می‌کند و می‌گوید از زاییدن می‌ترسد. دوباره گریه می‌کند و می‌گوید که درد دارد و از زاییدن می‌ترسد. کسی در می‌زند سمن می‌گوید قابله است قابله می‌گوید باید او را به بیمارستان ببریم صدای آژیر آمبولانس می‌آید و صدای چرخ‌هایی که روی زمین کشیده می‌شود. بوي ساولن در هوا مي‌پيچد و صداي ناله مي‌آيد. سمن در گوش سمين می‌گوید وقتی تو را روی برانکارد گذاشتند فقط به بالای سرت نگاه کن. مامان به سمين نگاه می‌کند، سمن و سمین به مامان. مامان می‌گوید چه کار کنیم؟ سمين می‌گوید من هیچ‌جا نمی‌روم و از درد به خودش می‌پیچد. سمن هم مي‌گويد كه مامان نبايد بگذارد سمين جايي برود . مامان هم موافق است. همه به اين نتيجه مي‌رسند كه سمين از جايش جم نخورد. به سمن می‌گوید به آن قابله‌ي ابله بگو ما جایی نمی‌رویم. قابله به در می‌کوبد و می‌گوید در را باز كنيد این زن این‌جا می‌میرد. مامان می‌گوید بهتر است او گورش را از این‌جا گم کند. سمین می‌گوید حالا قابله گورش را گم می‌کند. قابله که گورش را گم کرد همه نفس راحتی می‌کشند، دراز می‌کشند و به پنجره رنگ شده خیره می‌شوند. مامان آوازی می‌خواند معلوم نیست این آواز به چه زبانی است. سمن می‌گوید صدای مامان دلنشین‌ترین صدای عالم است. سمین می‌گوید همین‌طور است. مامان به بچه‌ها نگاه می‌کند. بچه‌ها اما دست انداخته‌اند دور گردن هم و خواب‌شان برده است. مامان هم خوابش می‌برد .

همگی با صدای در بیدار می‌شوند. کسی با مشت به در می‌کوبد و می‌گوید مادام؟ كسي كه منتظرش بودي هنوز برنگشته؟ مامان نشسته و خیره شده به زانوهایش. بچه‌ها هم نشسته‌اند و به مامان نگاه می‌کنند. مامان می‌گوید اين زن راست مي‌گويد، دیر کرده، خیلی هم دیر کرده. سمن می‌رود و باز هم رنگ پنجره را به اندازه‌ی یک سکه‌ی دو ریالی پاک می‌کند و می‌گوید من از این‌جا بیرون را نگاه می‌کنم زل می‌زنم به این خیابان دراز و نگاهم خشک می‌شود به انتهايي‌ترین کبودی درختان افرا تا کجا سایه‌ای پیدا شود و ما از شوق وا ب...وا رهي.. وا... ، سمن رو به مامان حرف مي‌زند، هيچ پلک هم نمی‌زند همین‌طور خیره می‌ماند آن‌قدر که چشم‌هایش به آب می‌افتد. مامان مي‌گويد حالا ديگر براي انتظار كشيدن زيادي معطل شده‌ايم. فكر مي‌كنم بس باشد وقت آن نيست كه نا اميد شويم؟ ماتم بگيريم؟ رخت عزا بپوشيم؟ سياه سياه؟ زار بزنيم؟ چنگ بزنيم و رخساره بخراشيم و خون از مژه افشان كنيم؟ موي‌مان سپيد شود و گونه‌هايمان به گودي بنشيند؟ دهان‌مان طعم خاك بگيرد وپاشنه‌ي پاهاي‌مان خشك شود و چشمان‌مان مثل آتش بسوزد؟ سمن مي‌گويد چرا. سمين مي‌گويد دير هم شده . و همين كار را مي‌كنند. هفت روز تمام اين كار را مي‌كنند. روز هشتم سمين دلش هوس يك ليوان چاي داغ مي‌كند كه زير باريكه‌ي نور كف اتاق بنوشد. سمن هم دوست دارد پاهايش را حسابي دراز كند و عضلات كمرش را كش و قوس بدهد. مامان مي‌گويد حالا رخت سياه را از تن‌مان بيرون مي‌آوريم. سمن هورا مي‌كشد مي‌دود و بقچه لباس‌ها را مي‌آورد. مامان لباس‌هاي سمين را براي سمن كوچك مي‌كند و لباس‌هاي خودش را براي سمين. لباس‌هاي زرد و نارنجي و آبي. بچه‌ها كه لباس‌ها را مي‌پوشند سمن عين سمين مي‌شود و سمين عين مامان. مامان به سمين مي‌گويد تو درست مثل من شدي جوري كه اگر من بروم هيچ‌كس نمي‌فهمد من نيستم حالا حتا مي‌توانم بميرم و مي‌ميرد. سمين كه مامان است سمن را كه سمين است مي‌بوسد و مي‌گويد كه سمين نبايد ناراحت باشد. آخر اين ششمين باري بود كه مامان مي‌مرد .

مربوط به ماهنامه شماره 8